آنها گشتند...گشتند و گشتند و گشتند...تا اینکه........محمد رضا رو پیدا کردن...اما ایندفعه قضیه فرق داشت....محمد رضا خیلی خیلی فرق کرده بود...اون اصلا به دوستان قدیمیش اهمیت نمی داد...چون دوستای جدیدی پیدا کرده بود...اما وحید و احسان تسلیم نشدند...
پایان
(چون می خواستم داستان رو تموم کنم این قسمت رو از خودم نوشتم و این قسمت واقعیت نداره...اما نا گفته نماند که قسمت های قبل عین واقعیت هست و بس)