ماجراهای یه پسر بازی خور

هر کی دوست داره بیاد تو...۴کرشم هستیم دربست

ماجراهای یه پسر بازی خور

هر کی دوست داره بیاد تو...۴کرشم هستیم دربست

خاطرات دانشگاه اسلامشهر - خاطره 2

یه روز حوصله ام خیلی سر رفته بود... رفته یه سوسک زنده گرفتم که سر فیزیک ولش کنم...ولی فیزیک تشکیل نشد...رفتم یه کلاس که پر دختر بود پیدا کردم (فکر کنم کلاس مبانی الکترونیکم بود)...بعد نشستم تو اون کلاسه...یواشکی ولش کردم...دخترا که سحله...پسرا هم جیغ میزدن...انقده حوصله ام وا شــــــــــــــــــد...!!

خاطرات دانشگاه اسلامشهر - خاطره ۱


میخوام خاطرات بامزه تو دانشگاه اسلامشهر که دوره ی کاردانیم بود رو بنویسم ... با ما همرا باشید...!




اولین کلاسی که توی دانشگاه دوره ی کاردانی رفتم کلاس ریاضی مقدماتی بود...با استادی به نام کریمی یکتا داشتم...به کلاسم که دیر رسیدم هیچ...وقتی رفتم تو کرک و پرم ریخت...آخه همه ترم بالایی بودن..من تون موقع تازه ۱۷ سالم بود و قیافم مثل بچه دبیرستانی ها بود...خلاصه با کلی دلهره نشستم سر کلاس...تو فکر این بودم کوچیکترین بچه ی کلاسم و اینا که یه دفعه استاد یه سوال ازم پرسید...(داشت جذز درس میداد)...منم با کلی استرس بلند شدم و گفتم : آقا اجازه ، جواب میشه....که یه دفعه کلاس ترکید.....
من داشتم از وحشت غش میکردم...واقعا ً روز وحشتناکی بود...بعدا ً فهمیدم چقدر خوبه از همه کوچیکتر باشی...!!

اول مهر

این خاطره مال اولین روز مدرسه است!!!

من دقیقا ً همه چیزش رو یادمه:

6 سال و 3 ماهم بود...اولین باری بود که میومدم مدرسه...بابام با پیکانش منو مامانمو گذاشت مدرسه و رفت...
مدرسه ی مصطفی خمینی...
خیلی شلوغ بود...بچه ها تو حیاط میدویدن...یکم ترسیده بودم ولی برام اهمیتی نداشت...چون بلأخره بعد از مدتی مدرسه رو دیدم
زنگ خورد...به مامانم گفتم تو پارک شفق که از یه طرف رو به روی حیاط کناری مدرسه بود بشینه تا من برگردم ...من رفتم توی صف کلاس اولی ها...وقتی مدیر داشت حرف میزد اصلا ً حواسم نبود (کِی بوده که بار دومم باشه) همش بر میگشتم تا ببینم مامانم رفته یا نه...وقتی رفتیم سر کلاس ناظممون اومد و آداب کلاس و برپا و از این حرفا رو گفت و رفت.
با بغل دستیم داشتم حرف میزدم که خانممون اومد تو...خانم شهریوری...!!!...یهو همه بلند شدن...منم مثل فنر پریدم
خلاصه خانم معلم یکم حرف زد و اسم ها رو خوند تا زنگ خورد.!!
دویدم سمت نرده های حیاط (حیاط کناری در اصل یه بالکن بزرگ بود توی طبقه ی دوم)...ولی...مامانم رو نیمکتی گفتم بهش نبود
بغض کردم...
اومدم گریه کنم...ولی گفتم من دیگه اومدم مدرسه...بزرگ شدم...نباید گریه کنم...و با بغض بیسکوییت شکلاتی که مامانم داده بود (مینو بود ، از اون کوچولوها که که جلدش قهوه ای بود) رو خوردم.
وقتی تعطیل شدیم مامانم اومد پیشم...باهاش قهر بودم...گفتم "چرا تو پارک نموندی؟؟" طبق معمول گفت "کار داشتم...حالا هم بدو بریم خونه که الآن خواهرت میاد"

پایان