توی یک روز تابستان توی ۱۳/۴/۱۳۶۸ یه پسر کوچولو متولد شد...اما با هزار مکافات...اون داشت می مرد...اون داشت خفه میشد...اما زنده موند ... ولی بعد از ۲ هفته ... اون زردی گرفت...خیلی ضعیف بود ... مرگ دوباره صداش میزد...مادرش گریه می کرد...اما خدا فرشته ی نجاتو فرستاد... پدرش با دستگاه گردش خون و داییش با یه کیسه از خون خودش رسید....پسر کوچولو زنده موند...