زمان گذشت و گذشت...احسان و وحید بزرگ می شدن...ولی اوضاع اینجوری نمنوند...ناگهان وحید...اون خودشو گم کرد...دیگه احسان برای وحید وجود نداشت....احسان تنها مونده بود...ولی نمی تونست دست روی دست بزاره....پس شروع کرد....اون رفت دنبال وحید...باید اونو پیدا می کرد......