-
خاطرات دانشگاه اسلامشهر - خاطره 5
چهارشنبه 2 مهر 1399 02:51
ترم اول بودم... واسه اولین بار رفتم ژتون غذا بگیرم ... اسم مسئولش آقای حسینی بود! ... کارتمو نشون دادم و چندتا ژتون غذا برای یک هفته گرفتم. بخش جالب ماجرا این بود که قیمت روی ژتون چاپ شده بود 1000 ریال ، بعد مُهر خورده بود 1250 ریال ، و حسینی میفروخت 1500 ریال! . . الان که دارم این خاطره رو مینوستم بعد از سالهاست که...
-
خاطرات دانشگاه اسلامشهر - خاطره 4
دوشنبه 1 مهر 1392 03:12
قدیمی ترای دانشگاه اسلامشهر خوب یادشونه...یه زمانی (قبل از به وجود آمدن چیچکلو) سایت کامپیوتر تو ساختمون فنی مهندسی (شماره ۱) طبقه ۴ بود..۱۴۰۱ اون ساختمون از همه قدیمی تره ...برای همین موش داره...!!! یه بار موشه اومده بود تو سایت...بعد من که رفتم تو دیدم خانم معبودی(مسئول سایت)...داره آروم کمد رو میگرده... گفتم چی...
-
خاطرات دانشگاه اسلامشهر - خاطره 3
دوشنبه 1 مهر 1392 03:11
یه بار یکی از بچه های کامپیوتر ترم قدیمی (من ترم ۱ بودم اون ترم ۶) میخواست از یکی از دخترا خواستگاری کنه...واسه همین گل و شیرینی گرفته بود اومده بود دانشگاه...شیرینیو داده بود به یکی از بچه ها که خیلی هم شر بود...منم گفتم : ("بیاین شیرینی هاشو بخوریم به جاش توش نون خشک های جلوی آشپزخونه رو بریزیم.")...گفتن...
-
خاطرات دانشگاه اسلامشهر - خاطره 2
دوشنبه 1 مهر 1392 03:10
یه روز حوصله ام خیلی سر رفته بود... رفته یه سوسک زنده گرفتم که سر فیزیک ولش کنم...ولی فیزیک تشکیل نشد...رفتم یه کلاس که پر دختر بود پیدا کردم (فکر کنم کلاس مبانی الکترونیکم بود)...بعد نشستم تو اون کلاسه...یواشکی ولش کردم...دخترا که سحله...پسرا هم جیغ میزدن...انقده حوصله ام وا شــــــــــــــــــد...!!
-
خاطرات دانشگاه اسلامشهر - خاطره ۱
یکشنبه 31 شهریور 1392 16:03
میخوام خاطرات بامزه تو دانشگاه اسلامشهر که دوره ی کاردانیم بود رو بنویسم ... با ما همرا باشید ...! اولین کلاسی که توی دانشگاه دوره ی کاردانی رفتم کلاس ریاضی مقدماتی بود...با استادی به نام کریمی یکتا داشتم...به کلاسم که دیر رسیدم هیچ...وقتی رفتم تو کرک و پرم ریخت...آخه همه ترم بالایی بودن..من تون موقع تازه ۱۷ سالم بود...
-
اول مهر
شنبه 1 مهر 1391 02:30
این خاطره مال اولین روز مدرسه است!!! من دقیقا ً همه چیزش رو یادمه: 6 سال و 3 ماهم بود...اولین باری بود که میومدم مدرسه...بابام با پیکانش منو مامانمو گذاشت مدرسه و رفت... مدرسه ی مصطفی خمینی... خیلی شلوغ بود...بچه ها تو حیاط میدویدن...یکم ترسیده بودم ولی برام اهمیتی نداشت...چون بلأخره بعد از مدتی مدرسه رو دیدم زنگ...
-
ترم اول
سهشنبه 20 اسفند 1387 14:22
روز اول مثل بچه دبستانی ها کیفم رو برداشتم رفتم سر ریاضی پیش...ساعت ۶:۳۰ تا ۸ کلاس داشتم...رفتم سر کلاس... داشتم سکته می کردم...آخه همه از من حداقل ۳تا ۴ سال بزرگتر بودن....خلاصه کلاس تموم شد...منم روز کلاسمو عوض کردم ... حداقل تو بیشتر هم سن خودم بودن... روزها دنبال رباتیک گشتم تا پس از سالها گشت و گذار پیداش...
-
سلامی دیگر
سهشنبه 19 آذر 1387 20:30
سلام....ببخشید از اینکه غایب بودم...تا چند وقت دیگه داستانهای منو دانشگاه رو می خونین.... قربان همه ی شما... ESI
-
عید شما مبارک
دوشنبه 12 فروردین 1387 10:51
با سلام خدمت هم مهینان و مسلمانان گرامی...عید همگی تان مبارک امیدوارم که سال خوبی را در پیش داشته باشید...
-
یه خاطره...
یکشنبه 1 مهر 1386 23:52
یه خاطره که اکثر آدما اونو داشتن: چام چام چام...ددی آما ساییچی ....ویلیام ویلیام ماساچی ....آمِلو......سالالِئو.........به شادی..........برف شادی.............آملو.. سالا لئلو .. به شادی..برف شادی....فینیش! . . یادتون اومد؟؟؟
-
داستان
چهارشنبه 7 شهریور 1386 01:24
داستان زندگی ESI در تیر ماه ۱۳/۴/۱۳۶۸در شب عید قربان یه پسر داشت به دنیا می آمد...اما یه قضیه فرق داشت...بند ناف به دلیل چرخش جنین دور گردن بچه پیچیده شده بود و نزدیک بود جنین خفه بشه...تازه...جراه ها هم نمی دونستن...تا اینکه کودک متولد شد...پرستار ها از اینکه جنین اینقدر دوام آورده بود متحیر بودن...اون از همان اول با...
-
سلام
جمعه 2 شهریور 1386 21:22
یه خبر جلب...تا چند وقت دیگه داستانیو می خونید که از اول به دنیا اومدنم تا همین الان رو شامل می شه...این داستان از خاطراتم سر چشمع می گیره...
-
در آخر...
دوشنبه 29 مرداد 1386 01:37
آنها گشتند...گشتند و گشتند و گشتند...تا اینکه........محمد رضا رو پیدا کردن...اما ایندفعه قضیه فرق داشت....محمد رضا خیلی خیلی فرق کرده بود...اون اصلا به دوستان قدیمیش اهمیت نمی داد...چون دوستای جدیدی پیدا کرده بود...اما وحید و احسان تسلیم نشدند... پایان (چون می خواستم داستان رو تموم کنم این قسمت رو از خودم نوشتم و این...
-
جوینده یابندست...
یکشنبه 28 مرداد 1386 00:40
احسان گشت...گشت و گشت وگشت تا وحید رو پیدا کرد...اما یه چیزی فرق کرده بود...وحید خیلی تغییر کرده بود...اما بازم از دیدن همدیگه خوشحال شدند...آنها با هم حرف های زیادی داشتند....اما یه سوال برای هر دوتاشون مطرح بود...محمد رضا کجاست.؟؟؟
-
زمان گذشت..!
سهشنبه 16 مرداد 1386 00:14
زمان گذشت و گذشت...احسان و وحید بزرگ می شدن...ولی اوضاع اینجوری نمنوند...ناگهان وحید...اون خودشو گم کرد...دیگه احسان برای وحید وجود نداشت....احسان تنها مونده بود...ولی نمی تونست دست روی دست بزاره....پس شروع کرد....اون رفت دنبال وحید...باید اونو پیدا می کرد......
-
یه اتفاق عجیب...
دوشنبه 15 مرداد 1386 00:47
محمدرضا بزرگ شد....اون احساس بزرگی میکرد...اون دوستاشو تنها گذاشت...و رفت....رفت به جاهای دور....اون به دنیای دیگه ای رفت....حالا دیگه فقط احسان و وحید مونده بون......
-
رشد کردن
جمعه 12 مرداد 1386 01:06
کوچولو بزرگتر میشه...اون دوستانی پیدا میکنه ... وحید و محمدرضا....اونا تنها دوستاش بودن...اونا تو یه آپارتمان به دنیا اومده بودن...بزرگ شده بودن...همه چیزشون دوستیشون بود...همه کاری میکردن...جنگل میرفتن...دایناسور هارو می کشتن...با روبات ها دوست می شدن...خلاصه...ائنا واقعا با هم دوست بودن...تا اینکه یه روز یه اتفاق...
-
داستان شروع
دوشنبه 8 مرداد 1386 00:16
توی یک روز تابستان توی ۱۳/۴/۱۳۶۸ یه پسر کوچولو متولد شد...اما با هزار مکافات...اون داشت می مرد...اون داشت خفه میشد...اما زنده موند ... ولی بعد از ۲ هفته ... اون زردی گرفت...خیلی ضعیف بود ... مرگ دوباره صداش میزد...مادرش گریه می کرد...اما خدا فرشته ی نجاتو فرستاد... پدرش با دستگاه گردش خون و داییش با یه کیسه از خون...
-
همگی توجه کنند
شنبه 30 تیر 1386 00:36
خنمها و آقایون بازی خور ... توجه کنید...این وبلاگ فقط ماجراهای منه...اگر می خواهید اخبار بازی ها رو دریافت کنید به یاهو ۳۶۰ من بروید (تازه با خودم هم آشنا می شین) این آی دی من : esi_gamekhor@yahoo.com و اگر می خواهید داونلود کنید به این وبلاگم سر بزنید(البته یکم شبیه اینه) http://esisonic.myblog.ir
-
سلام
جمعه 29 تیر 1386 01:06
سلام به بچس بازی خور...چطورین...؟؟ این اولین یادداشت و دومین و وبلاگ منه...با ما همراه باشید