ماجراهای یه پسر بازی خور

ماجراهای یه پسر بازی خور

هر کی دوست داره بیاد تو...۴کرشم هستیم دربست
ماجراهای یه پسر بازی خور

ماجراهای یه پسر بازی خور

هر کی دوست داره بیاد تو...۴کرشم هستیم دربست

خاطرات دانشگاه اسلامشهر - خاطره 3

یه بار یکی از بچه های کامپیوتر ترم قدیمی (من ترم ۱ بودم اون ترم ۶) میخواست از یکی از دخترا خواستگاری کنه...واسه همین گل و شیرینی گرفته بود اومده بود دانشگاه...شیرینیو داده بود به یکی از بچه ها که خیلی هم شر بود...منم گفتم : ("بیاین شیرینی هاشو بخوریم به جاش توش نون خشک های جلوی آشپزخونه رو بریزیم.")...گفتن باشه...خلاصه عملیات انجام شد...عصری موقع خواستگاری ما از بالاکن توی طبقه دوم ساختمون فنی داشتیم مراسم شیرین خواستگاری رو دید میزدیم...انقده خندیدیم که یکیمون داشت میوفتاد پایین... (هنوزم یادم میوفته یه ساعت میخندم)
چیزی که دیدیم :
طرف گل رو میده دختره و شروع میکنه صحبت کردن ... خلاصه بعد چند لحظه پسره ذوق مرگ میشه و بالا پایین میپره ( فکر کنم بله رو گرفته بود ) و میاد جعبه شیریون باز میکنه که میبینه توش با چیزی که خریده بود مطابقت نداره!!...دختره هم اولش هنگ میکنه...ولی بعدش ۲ زاریش میوفته و میزنه زیر خنده...پسره هم که ما رو تو بالاکن میبینه با عصبانیت میخواد بیالا ولی دختره جلوشو میگیره و آرومش میکنه و ۲ تایی میرن!!

پ.ن : اونی که داشت میوفتاد پایین فرداش با دماغ شکسته اومد سرکلاس!! ( کلید اسرار)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد