ماجراهای یه پسر بازی خور

ماجراهای یه پسر بازی خور

هر کی دوست داره بیاد تو...۴کرشم هستیم دربست
ماجراهای یه پسر بازی خور

ماجراهای یه پسر بازی خور

هر کی دوست داره بیاد تو...۴کرشم هستیم دربست

اول مهر

این خاطره مال اولین روز مدرسه است!!!

من دقیقا ً همه چیزش رو یادمه:

6 سال و 3 ماهم بود...اولین باری بود که میومدم مدرسه...بابام با پیکانش منو مامانمو گذاشت مدرسه و رفت...
مدرسه ی مصطفی خمینی...
خیلی شلوغ بود...بچه ها تو حیاط میدویدن...یکم ترسیده بودم ولی برام اهمیتی نداشت...چون بلأخره بعد از مدتی مدرسه رو دیدم
زنگ خورد...به مامانم گفتم تو پارک شفق که از یه طرف رو به روی حیاط کناری مدرسه بود بشینه تا من برگردم ...من رفتم توی صف کلاس اولی ها...وقتی مدیر داشت حرف میزد اصلا ً حواسم نبود (کِی بوده که بار دومم باشه) همش بر میگشتم تا ببینم مامانم رفته یا نه...وقتی رفتیم سر کلاس ناظممون اومد و آداب کلاس و برپا و از این حرفا رو گفت و رفت.
با بغل دستیم داشتم حرف میزدم که خانممون اومد تو...خانم شهریوری...!!!...یهو همه بلند شدن...منم مثل فنر پریدم
خلاصه خانم معلم یکم حرف زد و اسم ها رو خوند تا زنگ خورد.!!
دویدم سمت نرده های حیاط (حیاط کناری در اصل یه بالکن بزرگ بود توی طبقه ی دوم)...ولی...مامانم رو نیمکتی گفتم بهش نبود
بغض کردم...
اومدم گریه کنم...ولی گفتم من دیگه اومدم مدرسه...بزرگ شدم...نباید گریه کنم...و با بغض بیسکوییت شکلاتی که مامانم داده بود (مینو بود ، از اون کوچولوها که که جلدش قهوه ای بود) رو خوردم.
وقتی تعطیل شدیم مامانم اومد پیشم...باهاش قهر بودم...گفتم "چرا تو پارک نموندی؟؟" طبق معمول گفت "کار داشتم...حالا هم بدو بریم خونه که الآن خواهرت میاد"

پایان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد