ماجراهای یه پسر بازی خور

ماجراهای یه پسر بازی خور

هر کی دوست داره بیاد تو...۴کرشم هستیم دربست
ماجراهای یه پسر بازی خور

ماجراهای یه پسر بازی خور

هر کی دوست داره بیاد تو...۴کرشم هستیم دربست

یه اتفاق عجیب...

محمدرضا بزرگ شد....اون احساس بزرگی میکرد...اون دوستاشو تنها گذاشت...و رفت....رفت به جاهای دور....اون به دنیای دیگه ای رفت....حالا دیگه فقط احسان و وحید مونده بون......

رشد کردن

کوچولو بزرگتر میشه...اون دوستانی پیدا میکنه ... وحید و محمدرضا....اونا تنها دوستاش بودن...اونا تو یه آپارتمان به دنیا اومده بودن...بزرگ شده بودن...همه چیزشون دوستیشون بود...همه کاری میکردن...جنگل میرفتن...دایناسور هارو می کشتن...با روبات ها دوست می شدن...خلاصه...ائنا واقعا با هم دوست بودن...تا اینکه یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد....(ادامه دارد)

داستان شروع

توی یک روز تابستان توی ۱۳/۴/۱۳۶۸ یه پسر کوچولو متولد شد...اما با هزار مکافات...اون داشت می مرد...اون داشت خفه میشد...اما زنده موند ... ولی بعد از ۲ هفته ... اون زردی گرفت...خیلی ضعیف بود ... مرگ دوباره صداش میزد...مادرش گریه می کرد...اما خدا فرشته ی نجاتو فرستاد... پدرش با دستگاه گردش خون و داییش با یه کیسه از خون خودش رسید....پسر کوچولو زنده موند...